هفته نامه صبح اندیشه شماره476 تاریخ هفتم مهر1403
10,000 تومان
دکتر نوریان در همایش«واژه در ضیافت اندیشه» در نکوداشت شمس تبریزی گفت:
شمس مظهر یک حقیقت واحد است
در مراسم بزرگداشت شمس تبریزی در همایش واژه در ضیافت اندیشه که به اندیشه های شمس و تاثیرپذیری مولانا از او اختصاص داشت دکتر مهدی نوریان استاد دانشگاه ضمن تاکید بر این که شمس در ناشناخته ماندن تعمد داسته است تا در برابر مولانا قرار گیرد و توسط مولانا ارزشهای او شناخته شود.
واقعا ما نمی دانیم که در بین آنها چه گذشته است و اصولا ارتباطات عرفا با مریدان شان ناشناخته است.
ایشان با اشاره به مثالی از استاد صفا اظهار داشت که اگر کارخانه ای را در نظر بگیریم با مغازه ای در جلو آن و نمونه هایی از محصولات در ویترین آن اما ما از دالانهای تو در توی کارخانه اطلاعی نداریم. به همان نسبت ما نمی دانیم که چطور پیری چیزی می گوید و مرید او نعره ای می کشد. این با آن تمثیل قابل بیان است.
وی گفت شمس بسیار اهل سفر بوده است و مولانا شده است زبان شمس تبریزی. خود شمس تبریزی هیچوقت قلم دست نگرفته است و همه آنچه که به نام مقالات شمس بر جا مانده به صورت شفاهی بوده است و دیگران آنها را جمع کرده اند.
بنابراین آن چیزی که ما اکنون به عنوان مقالات شمس تبریزی می شناسیم همان گفتارها است که بعد ها چاپ شده اند.سالها قبل دکتر صاحب الزمانی کتابی منتشر کرد با عنوان خط سوم که کتاب بسیار خوب و خواندنی است که بسیار خوب دسته بندی شده است.
سالها پیش در تبریز بنا شده بود که بزرگداشت مولانا گرفته شود و دکترمهدی روشن ضمیر خاطرات خود را درباره آن نوشته است که چاپ شده و در آنجا ذکر شده است که ما رفتیم به منزل شهریار و ایشان را برای بزرگداشت مولانا دعوت کردیم و از ایشان درخواست کردیم که شعری درباره مولانا بگوید. شهریار همان شب یک مثنوی بسیار زیبا سرود که بسیار شنیدنی است. من در این بخش مایلم که این مثنوی را تقدیم مخاطبان کنم که از بسیاری سخنان پراکنده بهتر می تواند درباره شمس تصویرگری نماید. این شعر قدرت طبع شهریار را نیز نشان می دهد:
می رسدهردم صدای بالشان
می رویم ای جان به استقبالشان
کاروان کوی دلبر می رسد
هر زمانم ذوق دیگر می رسد
های و هیهای شتربانان شنو
شور و شهناز هدی خوانان شنو
عارفان بسته قطار قافله
سوی ما با زاد و راه و راحله
نامنظم می رسد بانگ جرس
در شما افتادشان گویی نفس
کاروان ایستاد گویی هوشدار
صیحه مُلاست ای دل گوش دار
شهر تبریز است و کوی دلبران
ساربانا بار بگشا ز اشتران
شهر تبریز است و مشکین مرزوبوم
مهد شمس و کعبه مُلای روم
کاروانا خوش فرود آی و درآی
ای به تار قلب ما بسته درآی
شهر ما امشب چراغان می کند
آفتاب چرخ مهمان می کند
شب کجا و میهمان آفتاب
این به بیداریست یا رب یا به خواب
شهر ما از شور لبریز آمده ست
وه که مولانا به تبریز آمده است
امشب آن دلبر میان شمس ماست
آنچه بخت و دولت است از بهر ماست
آنکه آنجا میزبان شمس ماست
یک شب اینجا میهمان شمس ماست
اینک از در می رسد سلطان عشق
مرحبا ای حسن بی پایان عشق
پا به چشم من نه ای جان عزیز
جان به قربان تو مهمان عزیز
در دل ویران ما گنجی بیا
گر چه در عالم نمی گنجی بیا
تو بیا ای ماه مهر آیین ما
ای تو مولانا جلال الدین ما
ما همه ماهی و تو دریای ما
آبروی دین ما دنیای ما
سعدیا کنزاللغه، قاموس تو
او همه دریا و اقیانوس، تو
هر چه فردوسی بلند آوا بود
چون رسد پیش تو مشتش وا بود
گر نظامی نقشبند زر ناب
زر نابش پیش تو نقشی بر آب
بیدلان آغوش جانها واکنید
اشک شوق قرنها دریا کنید
ماهی دریای وحدت می رسد
شاه اقلیم ولایت می رسد
امشب ای تبریزیان غیرت کنید
آستین معرفت بالا زنید
هفت قرن از وی شکرخایی کنیم
یک شبش باری پذیرایی کنیم
کاروان عرشیان مهمان ماست
قدسیان بنشسته پای خوان ماست
چشم بندیم و خود از سر واکنیم
با روان عرشیان رویا کنیم
خیمه ها بینم به ایین وشکوه
دایره چون رشته ای از تل و کوه
خیمه سبز و بلند تهمتن
زآن فردوسی است آن والا سخن
خیمه مُلا سپید و تابناک
منعکس در وی صفای جان پاک
خانگاهی رشک فردوس برین
خیمه ها چون غرفه های حور عین
حوریانش طرفه رفت و رو کنند
عطرش از گیسوی عنبر بو زنند
بر در هر خیمه نرمین تخت پوست
تا نشاند دوست را پهلوی دوست
با تبرزینی که عشق چیره دست
شاخ غول نفس را با آن شکست
بر سر بشکشته شاخ غولها
خرقه ها آویزه و کشکولها
بر فراز خرقه ها بسته رده
تاجهای ترمه ای سوزن زده
بر در و دیوار با کلک صفا
قصه هایی نقش از عشق و وفا
صوفیان را خرقه تقوی به دوش
در تکاپو بینم و در جنب و جوش
خانقه را عشرت آیین می کنند
شمع ها را عنبرآگین می کنند
پرسه را شیخ شبستر می زند
هو زنان هر گوشه ای سر می کشد
وآن عقب آتش بسان تل گل
دیگ جوش شمس حق در قل و قل
شیخ صنعان دوده دار خانقاه
دود و دم را خیمه چون خرگاه ماه
دیگ جوش شمس خود معجون عشق
می پزد بر سینه کانون عشق
آبش از طبع روان مولوی
بنشن از عرفان شمس معنوی
غلغل از چنگ و چغور لولیان
جوشش از رقص و سماع صوفیان
سبزه اش از خط سبز شاهدان
دم در او داده دعای زاهدان
ادویه در وی نظامی بیخته
ملحش از تک بیت صائب ریخته
عمعق آلو از بخارا داده است
لیمویش ملای صدرا داده است
زیره اش از مطبخ شاه ولی
شعله اش از غیرت مولا علی
هیمه اش از همت آزادگان
دودش از آه دل دلدادگان
سوز عشقش پخته و پرداخته
کاسه اش از چشم عاشق ساخته
سفره را شیخ شبستر میزبان
گلشن رازش دعای سفره خوان
مرحبا ای عاشقان بیقرار
مرحبا ای چشمهای اشکبار
جان و دل را صحنه رفت وروکنید
ز سرشک آب از مژه جارو کنید
عود سوزید و سمن سایی کنید
با صد آیینه خود آرایی کنید
پرده پندارها بالا زنید
غرفه های چشم جانها واکنید
شانشین چشم دل خالی کنید
شاه را تصویر آن بالا زنید
سینه ها سازید چون آیینه پاک
بو که بینم آن جمال تابناک
دورباش شاه پشت در رسید
پیر دربان هو حق از دل برکشید
چشم جان بیدار این دیدار دار
پرده را برداشت پیر پرده دار
اینک آمد از در آن دریای نور
موسی گویی فرود آید ز طور
زیر یک بازو گرفته بوسعید
بازوی دیگر جنید و بایزید
خیمه بر سر داشته خیام از او
غاشیه بر دوش شیخ جام از او
طلعتی آیینه دریای نور
قامتی هیکل نمای کوه طور
گیسوانی هاله صبح ازل
حلقه خورشید حسن لم یزل
چشم می بیند به سیمای مسیح
گوش می پیچد در آیات فصیح
چون توانم نقش آن زیبا کشید
چشم من حیران شد و او را ندید
او همه سر است چون فاشش کنم
وصفی از خورشید و خفاشش کنم
کس نداند فاش کرد اسرار او
هر کسی از ظن خود شد یار او
وصف حال من در او بیحال به
هم زبان راز داران لال به
دست شوق از آستین های عبا
بر شد و شد جامه ها بر تن قبا
خرقه پوشان محو استغنای او
خرقه از سر برده پیش پای ا و
شمس کتفش بوسه داد و پیش راند
بردش آن بالا و بر مسند نشاند
دست حق گویی در آغوشش کشید
پرده ای از نور سرپوشش کشید
عشق می بارد جمال پیر را
می ستاید حسن عالمگیر را
می رسند از در صفاکیشان او
پادشاهانند درویشان او
عارفان چون رشته های لعل و دُر
شمس را صحن و سرای دیده پر
گوش تا گوش فضای خانگاه
پر شد از پروانگان مهر و ماه
شمس حق خود خرقه بازی می کند
شاه را مهمان نوازی می کند
صائبا بانگ خوش آمد می زند
یاری شیخ شبستر می کند
مثنوی خوانان حکایت می کنند
وز جداییها شکایت می کنند
شمع و مشعل نورباران می کنند
حوریان گویی گل افشان می کنند
بر در و دیوار می رقصد شعاع
صوفیان در شور رقصند و سماع
خواند خاقانی قصیدت ناتمام
ساز آهنگ غزل دارد همام
شرح شورانگیز عشق شهریار
در غزل می پیچد و سیم سه تار
عارفان بینی و انفاس و عقول
سر فرو بر سینه لطف و قبول
پیش در شیخ بهایی یک طرف
دست بر سینه سنایی یک طرف
ابن سینا می برد قلیان شاه
فخر رازی انفیه گردان شاه
آبداری عهده فیض دکن
دهلوی استاده پای کفشکن
شاعر طوس آب بسته کشته را
هم غزالی پنبه کرده رشته را
رودکی گهگاه رودی می زند
خوش سمرقندی سرودی می زند
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
سعدی آن گوشه قیامت می کند
وصف آن رخسار و قامت می کند
خواجه با ساز خوش و آواز خوش
خوش فکنده شوری از شهناز خوش
شیخ عطار آن میان با مشک و عود
چشم بد را می کند اسفند دود
مجلس آرایی نظامی را رسد
آن سخن پرداز نامی را رسد
نظم مجلس با نظامی داده اند
جام پیمودن به جامی داده اند
می کشد خیام خم می به دوش
بر شود فریاد فردوسی که نوش
مستی ما از شراب معنوی است
نقل ما نای و نوای مثنوی است
هدیه ما اشک ما و عشق ما
عشوه ابروی او سرمشق ما
چشم ازاین رویای خوش وامی کنیم
عشق را با عقل سودا می کنیم
شاهنامه طبل ما و کوس ماست
مثنوی چنگ و نی و ناقوس ماست
در نی خلقت خدا تا دردمید
نیز نی نالان تر از ملا که دید
یا رب این نی زن چه دلکش می زند
نی زدن گفتند آتش می زند
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد ، نیست باد
این قلندر وه چه غوغا می کند
گنبد گردون پر آوا می کند
چون کتاب خلقت است این مثنوی
کهنگی در دم در او یابد نوی
جزو و کل از نو به هم انداخته
محشری چون آفرینش ساخته
هر ورق صد صحنه سازی می کند
هر سخن صد نقش بازی می کند
هر سخن چندین خبر از مبتداست
باز خود مبدای چندین منتهاست
چون سخن هم مبتدا شد هم خبر
یک جهان مفهوم می گیرد به بر
هم به ان قرآن که اوراپاره سی است
مثنوی قرآن ِ شعر پارسی است
شاهد اندیشه ها شیدای او
مغزها مستغرق دریای او
مولوی خاطر به عشق شمس باخت
وین همه دیوان به نام شمس ساخت
نی همین بر طبع ملا آفرین
آفرین بر شمس ملا آفرین
شمس ما کز بی زبانی شکوه کرد
در زبان شعر ملا جلوه کرد
دل به دردش آمد از داغ زبان
حق بدو داد این زبان جاودان
جاودان است این کتاب مثنوی
جاودان باش ای روان مولوی
جشن قرن هفتم ملای روم گرچه
برپا گشته در هر مرز و بوم
لیک ملا شمس را جویا بود
هر کجا شمس است آنجا می رود
شمس چون تبریزی و از آن ماست
روح ملا هم یقین مهمان ماست
دیگر با این شعر شهریار هر چه که باید را گفته است.
دکتر نوریان در ادامه اظهار داشت که در قونیه دوستی داریم که استاد تاریخ در دانشگاه سلجوق است و بر زبان فارسی مسلط است. در سفری که پیش ایشان بودیم به اتفاق به گردشگاهی در نزدیک قونیه رفتیم که بسیار سرسبز و با صفا بود. ما در آنجا یاد این مطلب افتادیم که حسام الدین چلبی باغی داشته است و مولانا در آن باغ پای در آب گذاشته بود با مریدان گفت و گو میکرد. یکی از مریدان به مولانا گفت ما زمان شمس در قونیه نبودیم. می شود درباره ایشان صحبت کنید. مولانا انگشت در آب نهاد و بیرون آورد و گفت اگر شمس را ندیدید الان کسی را می بینید که از هر انگشتش چندین شمس می بارد. سطحی نگران از این مطلب شاید خودشیفتگی برداشت کنند اما مولانا هرگز چنین شخصیتی نبود و این موضوع آن مطلب را به خاطرمی آورد که اصلی است که در عرفان که خیلی روی آن تاکید می شود همان اصلی که ابوسعید اوبوالخیر گفت رحمت خدا بر کسی که هر جا که هست یک قدم جلوتر برود.
و مولانا با این نکته می خواست هشدار دهد که در یک نقطه توقف نکنید. شمس خیلی بزرگ است خیلی عظمت دارد اما نباید حتی در او توقف کرد باید عبور کرد. وی با اشاره به بیت
مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا
قدم زین هر دو بیرون نه نه آنجا باش و نه اینجا
از سنایی و توضیح دشواری آن بیت، اظهار داشت وقتی به مرحله ای رسیدی که جسم دون است و جان والاست توقف نکن و مولانا هم با آن حرکت می گوید حتی در شمس هم نباید دیگر توقف کرد. یعنی من هم که مولانا هستم در شمس توقف نمی کنم.
وی اظهار داشت ممکن است این سئوال پیش آید که چرا مولانا اینقدر درباره شمس اغراق کرده است. معنی آن این است که به نظر مولانا همه انسانهای کامل یک حقیقت واحدند که در هر روزگاری به شکلی تجلی پیدا می کنند. بنابراین شمس مظهر یک حقیقت واحد است.
مولانا با اشاره به نور شمعها یا نور کنگره های سر دیوار می گوید وقتی خورشید به این کنگره ها می تابد نور گسیخته است اما اگر این کنگره ها برداشته شود معلوم می شود که نور واحد است و یک حقیقت بیشتر نیست.
بنابر این جدایی نیست و شمس در نظر مولانا حقیقت واحد است که در همه انسانهای کامل است و او مظهر آن حقیقت است و اینکه مولانا دیوان غزلیاتش را به نام شمس کرده است این است که بگوید شمس آن حقیقت واحد است.
در این جلسه که در کتابخانه الغدیر خمینی شهر برگزار شد عباس کیقبادی، مهندس هدایی، محسن نیکنام، مریم کرباسی، حسین عبدالوند و فریده گلی شعر خواندند.
***
نجوا با کاکتوس
به بهانه انتشار مجموعه داستان«شبیه سی سالهها» نوشته زهره ضیایی«یلدا»
مجموعه داستان شبیه سی سالهها به تازگی توسط انتشارات گفتمان اندیشه معاصر منتشر شده است.
این مجموعه، یازده داستان را دربردارد که راوی در آن به حوادثی توجه کرده است که هم از نظر زمانی حول و حوش سی سالگی دور می زند و هم به اتفاقات پیرامونی همین دوران پرداخته است.
داستانها به ظاهر اتفاقات روزمره ای هستند که هر کسی می تواند با آن درگیر باشد اما نویسنده با پرداخت مناسب توانسته هر کدام از آنها را به تشخص ویژه ای بدل کند تا کشش داستانی، خواننده را تا انتها با خود همراه نماید.
داستانها بر محور زن و روابط زنانه شکل گرفته است. هنوز فضای سنتی
در این داستانها حاکم است و نوعی نوستالوژی خانواده پرجمعیت با روابط پیچیدهاش را نشان می دهد.
در این داستانها اگر چه زنان نقش اساسی دارند اما به همان دلیل سنت حاکم بر داستان، زن در پس سایه مرد نقش آفرینی می کند.
در نخستین داستان این مجموعه با عنوان«دختر عمو» راوی در یک درد دل زنانه به رازهای یکی از شخصیتهای داستان پی می برد و وضعیت سرد زوجی را تصویر می کند که در ظاهر همگان تصور دیگر از آنها دارند. در بخش از این داستان می خوانیم:
« ...من رفتم پشت پنجره و از لای پرده به تنها قسمت زیبای خانهی پونه زل
زدم. گنجشکها کنار باغچه روی زمین میپریدند و از آبی که در کندهکاریهای سنگ فرش حیاط مانده بود میخوردند. پرده را آرام کنار زدم... همه شان پر زدند و رفتند روی دیوار نشستند...»
آن وضعیت سرد افسرده در همین توصیف حیاط و گنجشکها به تصویر درآمده و به خوبی نشانگر حوادثی است که اتفاق می افتد.
«...همینطور که پونه صحبت میکرد، من روی برگهای نرم شمعدانی دست میکشیدم و به خارهای تیز کاکتوسها نگاه میکردم...»
در داستان «مادر بی مادر» نیز استیصال ناشی از بی پشتوانگی به خوبی به تصویر کشیده شده است.
« ...یکی از همان روزهای نسبتاً مایوس کننده که قلبم تصمیم گرفته
بود نتپد و مرا تبدیل کرده بود به یک مردهی متحرک و حال خوشی نداشتم، دوست صمیمی مادرم به منزل ما آمد. با دیدن او و گلهای مورد علاقهی مادر در دستش، یادم افتاد که چقدر این دوتا با هم خوب بودند. برای هم گل میخریدند و ساعتها در کنار یکدیگر گپ میزدند و در آغوش هم خندههای از ته دل، سر میدادند. مرا که دید گلها را بیمقدمه هُل داد توی بغلم و دستانش را جلوی صورتش گرفت...»
« لزومی نداشت پروازم بالای ابرهای آسمان عشق را برای کسی بگویم. همین که فربد کنارم بود و حس میکردم زندگی یعنی فقط همین با هم بودنهای ما دوتا، کافی بود. نزدیک به یک سال ونیم شد که دور از چشم خانواده و فقط با همراهی مادرهایمان با هم رابطه داشتیم و مثلاً نامزد بودیم.
آن دوران بهترین روزهای نفس کشیدن من و لمس واقعی زندگیم بود.
آنچنان دنیا زیبا بود و به کام من میچرخید که برای یک لحظه هم فکر جدایی را نمیکردم.
اما جدایی فکر ما را کرده بود، آمد و مثل سیل همهی مرا، امیدم، عشقم، جانم، شوق زیستنم، و هرچه آرزو داشتم با خودش برد.
فربد برای ماموریت کاری باید میرفت خارج از کشور، میگفت یک سال نشده برمیگردد. پدرش به اجبار او را فرستاده بود و نمیگذاشت برای استراحت یا برای دیدنشان هم که شده چند روزی به ایران بیاید.
دلم خیلی برایش تنگ میشد. به امید اینکه وقتی برگشت، ازدواج میکنیم و هر دو کنار هم کار میکنیم، خانه میسازیم و همهی رویاهایمان را با هم به دست میآوریم، خوب درسم را خواندم و دوری از او را تحمل کردم.
دلم به سوگندهایی که خورده بودیم گرم بود. خیالم راحت بود که ما برای هم آفریده شدهایم و من خوشبختترین زن روی زمین خواهم شد.
یک سال گذشت، چند ماه بعد از آن هم تمام شد. در طول این مدت فقط دو سه بار توانسته بودم با او صحبت کنم. بالاخره یک روز مادرش آمد و گفت که همسرش شرکت را واگذار کرده و قرار است هر دو به فربد ملحق شوند. ما اسمش را گذاشتیم مهاجرت، ولی خودش میگفت کمی میمانیم و برمیگردیم.
مادرم دلهرهی این را داشت که نکند یک روز فربد بخواهد من هم پیش آنها بروم اما این فقط یک تصور ساده و معصومانه بود.
آنها رفتند و کسی هم پشت سرشان آب نپاشید.
مادر فربد آنقدری معرفت داشت که با مادرم تماس گرفت و با یک عالم عذرخواهی و ابراز تاسف از بلاتکلیفی نجاتمان داد. از اقامت دائمیشان گفت و از نامزد فربد و از قسمت و سرنوشت و دنیا و عشقهای بچگانه و از هر کوفت و زهرماری که دلش خواست حرف زد. »
داستان شبیه سی ساله ها داستان روزمرگی های نسلی است که میان قراردادهای سنت و جذابیتهای مدرنیته معلق مانده است.گاهی به دامان این چنگ می زند و گاهی به تیزی آن دست می کشد.
داستانهای چه زود بزرگ شدیم، کار مهم من، موثر و ماندنی و...از دیگر داستانهای این مجموعه خواندنی است.