
هفته نامه صبح اندیشه شماره496 بیست و هفت بهمن 1403.دعوای خودیها در جشنواره فیلم فجر
10,000 تومان
گفت وگو با الیف شافاک نویسنده رمان «ملت عشق و حیثیت»
مترجم: اعظم رضایی
سایت NZZ . ایرن بینال و مجله گاردین
*خانم الیف شافاک! عنوان یکی از رمانهای شما «حیثیت» است. این اسم برای زنان ترکیه چه مفهومی دارد؟
متاسفانه در ترکیه واژه «حیثیت» را همیشه در مورد زنان بکار میبرند، در صورتی که فقط مختص زنان نیست، بلکه به کل خانواده، بستگان و طایفه بستگی دارد. ترکیه کشور پدرسالاری است، درترکیه زن بودن آنچنان معنی و مفهومی ندارد. نسل جدید مردان فشارزیادی را تحمل میکنند، چون میخواهند درست زندگی کنند. جامعۀ ترکیه یک جامعۀ عصبانی شدهاست. آنها نمیخواهند مانند پدرانشان با زنان رفتار کنند؛ از این رو من در رمان حیثیت قهرمان داستانم، اسکندر پسر پنبه، را بهخاطر رفتارهای ناهنجارش محکوم نمیکنم . وقتی من درمورد آن پسر مینویسم، پس باید او را بفهمم و درکش کنم.
*شما در رمانی به نام «10دقیقه و38 ثانیه در دنیای عجیب» زندگی بعد از مرگ شخصیت اصلی رمانتان، لیلا را توصیف میکنید. چگونه چنین چیزی به ذهن شما رسید؟
تحقیقات دانشمندان نشان داده است که مغز انسان چند دقیقه بعد از مرگ فعال است؛ این زمان را 10 دقیقه تخمین زدهاند. من از خودم پرسیدم که انسان دراین مدت کوتاه چه چیزی را به یاد میآورد؟
قهرمان رمانم زنی است که برای روسپی بودنش او را به شکل بیرحمانهای کشتهاند. بدنش را در سطل آشغال میچپانند، ولی نمیدانند که مغزش کار میکند.
او در این مدت کوتاه گذشتهاش را به یاد میآورد. من و خوانندهها با او به گذشتهاش میرویم و تاریخ کشورش را متوجه میشویم.
*شخصیتها در رمانهایتان گروهی از زنان هستند که جامعه آنها را نمیپذیرد و طردشان میکند. چگونه شما چنین شخصیتهایی را انتخاب میکنید؟
این ایده از گورستانی بیرون از استانبول به ذهنم رسید. به آن گورستان «قانونشکنان» میگویند. کسانی که آنجا دفن شدهاند، از طرف خانوادههایشان طرد شدهاند. خیلی از دفنشدهها در اثر ایدز مردهاند و یا خودکشی کردهاند. علاوهبراین تختهنوشتههایی در این گورستان است که مربوط به پناهجویانی هستند که برای رسیدن به اروپا در دریا غرق شدهاند. جسمشان در این دریاها میماند؛ فقط نامشان بیرون میآید. من میخواهم این نامها را در تاریخ ثبت کنم.
*رمان «حیثیت» در مورد فرهنگهای استانبول است. برای شما استانبول چهجور جایی است؟
استانبول برای من هم شهر امیدها و آرزوهاست و هم شهری افسرده و ناامیدی است. تنها یک استانبول نداریم؛ استانبولهای زیادی داریم. رمانهای من فقط مربوط به استانبول ترکیه نیست، بلکه مربوط به استانبولهای دنیاست.
شخصیتها در رمانهایتان شرایط زندگی پایینی دارند. خودتان هم چنین برداشتی دارید؟
آرزو داشتم که بگویم پیشرفتهای زیادی در رابطه با جنس مخالف کردهایم؛ اما حقیقت عکس قضیه است. تعداد موارد خشونت جنسی افزایش پیدا کرده است. به نظر من هرچه کشور عقب عقب پیشرفت کند؛ به موازات آن ترس و بیاعتمادی و تبعیض جنسیتی در جامعه به جلو پیشرفت میکند.
خانم الیف شافاک شما کتابی دارید به نام «ملت عشق» اشعار مولانا چه ویژگی برای شما داشت، که چنین رمانی را نوشتهاید؟
فکر میکنم آدم معنوی نیستم و در خانوادۀ مذهبی بزرگ نشدهام. شکل زندگیام ارتباطی با فلسفه ندارد، اما دورهای بود که مولانا مثل یک نیروی مغناطیسی مرا جذب خود کرد. در ابتدا مولانا فکرم را به خود مشغول کرد، سپس وارد قلبم شد. اینجا بود که نوشتن این رمان را شروع کردم. چیزی را نوشتهام که در قلبم بود. میخواستم در رمانم زندگی یک شاعر و فیلسوف قرن 13 را در مقایسه با زندگی مدرن خودمان در قرن 21 نشان دهم. زندگی کسی که هنوز اشعارش را میشنویم؛ از این رو رمانم را از دو دیدگاه موازی با هم پیش بردم: دیدگاه امروز و دیروز. شرق و غرب. معنوی و سکولار.
*رمان ملت عشق به رابطۀ دوستی بیمثال مولانا و شمس تبریزی میپردازد؛ چگونه دربارۀ آنها سند *جمع کردید؟ و همچنین چگونه آن را نوشتید؟
هر زمانی بخواهم رمان جدیدی بنویسم، ابتدا دربارۀ آن تحقیق میکنم. هر مقدار و هر اندازه که بتوانم دربارۀ آن موضوع میخوانم. به نظرم به عنوان رماننویس اجازه دارم در همه جا سرک بکشم. سپس به مدت چند هفته تا چند ماه استراحت میکنم و همزمان تحقیقات خود را جمعبندی میکنم، ولی مثل محقق نمینویسم، چون او کسی است که با منطق مینویسد و نوشتههایش را روشنفکرانه ومتفکرانه پیش میبرد؛ اما من به شکل حسی و درونی مینویسم. برای من شمِ درونی بیشتر از اطلاعات منطقیِ بیرونی مهم است.
در پشت این کتاب تحقیقات بسیاری انجام دادم، اما در نهایت رمانی تخیلی نوشتم. نوشتههای من کاملا حسی هستند. تصویری که من از شمس تبریزی در این کتاب نشان دادهام، کاملا شخصی است و ممکن است دیگران به شکل دیگری او را تصور کنند. دنیای داستان یا رمان ترکیبی از صداقت و تخیل است و با این دو گزینه پیش میرود. مثل آبی که رونده است، دنیای فکری ما هم از سنگ و آجر ساخته نشدهاست که ثابت بماند. درحال حرکت است. صوفیان معتقد هستند ما به عنوان انسان چیزی را که باید بدانیم، میدانیم. ولی به شکل دانش خفته است. تنها چیزی که نیاز داریم، این است که به درون خود عمیقا توجه کنیم و یک سفری در فکرمان داشته باشیم که دانش خفتۀ ما بیدار شود.
من برای شروعِ پرداختن به خودمان، باور دارم که بایستی از ادبیات کمک بگیریم. علاوه براین ادبیات پلی میان قرهنگها و مذاهب مختلف ایجاد میکند.
*شما کتاب «ملت عشق» را به دو زبان انگلیسی و ترکی نوشتهاید. آیاپیشنویس نهایی را از ترکی به انگلیسی ترجمه کردهاید؟
در ابتدا من رمان ملت عشق را به انگلیسی نوشتم. بعد آن را به ترکی ترجمه کردم. سپس ترجمۀ ترکی را بازنویسی کردم. به این شکل رمان به دو زبان جداگانه نوشته شد. من این رفت و آمد بین دو زبان را دوست داشتم. انگلیسی برای من یک زبان ریاضی است و زبان ترکی زبان احساسی است. من با هردو به طرق متفاوتی ارتباط برقرار میکنم. مثل عشایر بین دو زبان مدام کوچ میکنم. به نظرمن این رمان دربارۀ سفر است. این کتاب امکان محلی و جهانی شدن را با هم دارد؛ مثل ابزار جهتیابی که یک بخش آن ثابت است و بخش دیگر آن به دور یک دایره میچرخد. منظوراز این دایره جهان است؛ پس بخش دیگرش به دور دنیا سفر میکند.
*برای شما کدام نویسندگان و کتابها تاثیرگذار بودند؟
من هر چیز جالب و تاثیرگذاری را میبینم، میخوانم. تمام وقت رمان میخوانم بخصوص رمانهای فلسفی . تا جایی که بتوانم رمان در سبکهای متفاوت میخوانم. احساس میکنم به خیلی از نویسندهها و فلاسفه نزدیک هستم. گاهی از نظر شیوۀ نگارشم. گاهی از نظر روحی روانی و بعضی مواقع هم بدون هیچ دلیلی احساس نزدیکی به نویسندگان و فلاسفه میکنم.
گابریل گارسیا مارکز، تولستوی، داستایوفسکی، جویس کارول اوتس، ادگارآلن پو و ایریس مرداک را دوست دارم. همۀ اینها در مراحل مختلفی از زندگیام برایم تاثیرگذار بودند.
*برای ترکیه ادبیات چه اهمیتی دارد؟
داستانها و رمانها هنوز هم مهم هستند. ما خودمان شکاف برداشتهایم. خودمان تفاوتها را ایجاد کردهایم و قابلیتمان را برای همدلی از دست دادهایم. از این رو فکر میکنم مثل گذشته میتوانیم با ادبیات اختلافهایمان را کنار بگذاریم.
*میتوانید روزی را برایمان توصیف کنید که مینویسید؟ آیا موقع نوشتن عادت غیر معمولی دارید؟
نویسندهای نیستم که هر روز در یک مکان مشخص بنویسم. ساعات کاری من ثابت نیستند. بجایش یک پاندول ساعت شخصی دارم. وقتی این پاندول جلو و عقب میرود نمیتوانم بنویسم، اما وقتی ثابت شد متوجه میشوم
که باید بنویسم وشروع به نوشتن رمان جدیدم میکنم. بدون توقف مینویسم، روز و شب. وقتی احساس کردم نوشتههایم به شکل رمان درآمدهاند، دست از نوشتن برمیدارم و ممکن است بعدش به سفر بروم.
*در آخر میخواهم بپرسم که غزل یا بیتی از مولانا در ذهن دارید که دوستش داشته باشید و همچنین دوست داشته باشید دیگران نیز آن را بدانند؟
مولوی گفته است: عشاق همدیگر را در جایی ملاقات نمیکنند، بلکه آنها در تمام مدت در درون همدیگر هستند. به نظر من این گفتۀ او خیلی زیباست.
***
حرکت مقبول در عطف
برای مجموعه داستان زارابل
آرش محمودی
اینکه ادبیات به فلسفه تقدم و ارجحیت دارد یا برعکس، بحث مفصلی است، هرچند «فوکو» معتقد بود که فلسفه مرید داستان و هنر است و هرچه دارد از دل این شاخه ها برآمده، و از طرفی «لوکاچ» و «مگی» معتقد بودند نمیتوان نسبت به آراء فیلسوفان صاحب تفکر بی تفاوت بود. و امثال «آلبر کامو» توانستند هم فیلسوف باشند، هم داستان نویس. اما با این همه عموما نویسنده هایی که سعی می کنند میان فلسفه و ادبیات، ارتباطی داستانی برقرار کنند، به دلایل متقنی شکست می خورند.
یکی اینکه توش و توان ساخت آنچه در ذهن می پرورند را ندارند. همچون خواب و رویایی که ما هرشب می بینیم اما بازسازی آن در بیداری با همان کیفیت تقریبا ممکن نیست.
دیگر اینکه در داستان های ایسمیک، مولف گاهی چنان مغلوب و مرعوب آرا فلسفی می شود که شکل داستان را فراموش می کند و متن جنبه ی نوعی خودنمایی و تفاخر می گیرد و یا چنان شعاری و رساله وار فلسفه را به داستان وصله می کند که بیشتر به مقاله ای دسته چندم و آماتور شبیه می شود مثل «دنیای سوفی و خرواری داستان ناقص و مخفر». و مهمترین مساله شاید، هیجان و عجله مولف برای
تحمیل یافت های فلسفی در متن داستانی است. بی آنکه به درک صحیح آن مفاهیم و زمانی برای ته نشین شدن فکر کرده باشند. نگاهی بیندازید به آثار نویسندگانی که چپ های دو آتشه و رمانتیکی بودند و در میانه راه، لیبرال شدند! یا کسانی که خداباوری و ثنای مذاهب را در آثارشان می گفتند، حالا آتئیست و لامذهب شده اند!
در این میان تک و توک مثال های سالمی از ابتکار در خلق آثار ادبی میتوان یافت همچون «هندرسون شاه باران_جنایت و مکافات_ بیگانه» که مخاطب را بی آنکه سردرگم یا تحقیر کنند، با پیشنهادی تازه و هولناک مواجه می کنند. این آثار معمولا داستانی ساده، خوشخوان و سر راست دارند اما بر اسکلتی پیچیده و تاویل پذیر سوارند...
البته پس از اینکه مولف، موفق به اجرا و ترکیب فلسفه/داستان می شود، سوالی حیاتی پیش می آید _چرا؟_ که مرحله ی پاسخ به چرایی تولد چنین آثاری از مرحله ی اجرای آن بسیار مهمتر است. به واقع ما چه احتیاجی داریم که در داستانهای مان جهانی هگلی، فوکویی یا فرویدی بسازیم؟ چه مساله ای میان مولف مخاطب و جهان داستان هست که باید به واسطه ی مفهومی ساختارمند شده و گاه لاینحل مطرح و تشریح شود؟ و خب مخاطب اگر از این آمیزش نبوغ آمیز سهمی مشخص و روشن برندارد، مولف و اثرش سرنوشتی جز شکست نخواهند داشت.
با توجه به این مقدمه، مجموعه داستان زارابل جدیدترین اثر احمد حسن زاده بنظرم زورآزمایی نویسنده است با فلسفه ی شرقی-ایرانی. حسن زاده خود را در چالشی روایی با بخشی از تاریخ تفکر و شهود رها کرده و فکر می کنم از این نبرد جان سالم به در برده است.
داستان هایی سر راست و مدرن اما در پیوندی عمیق با تاریخ رازآلود شهود و
مشخصا انگاره های فلسفی عرفانی که سر منشاً آن شهاب الدین سهروردی
است. و این حرکت جاه طلبانه ی حسنزاده بر لبه ی تیغ است. لبه ی تیغِ انتخاب میان داستان های «مریدانه» یا «ساختارشکن»
شکل بازسازی داستانی در زارابل با نگاه به سهروردی بعنوان فیلسوفی که خود طرحی نو در انداخت و در مقابل تفکر رایج و مقبول شده ایستاد، نکته ی مهمی در زارابل است. حسن زاده سعی کرده در زارابل به گفتگو با رگه هایی از خطوط فکری این فلسفه بنشیند. یعنی نه سعی در تبلیغ و تصدیق مریدانه ی آن دارد و نه در مقابلش ایستاده. اغلب داستان های زارابل بر این محورند که با غوطه در حکمت الاشراق، داستان هایی ایرانی بسازد که هم مخاطب را از موقعیت و نسبتش با تاریخ هوشیار کند و هم به قد وسع خود، چهره ی مخدوش داستان ایرانی را قابل لمس و رویت کند. پیکره ای که فراز و فرود بسیاری به خود دیده و در دو دهه ی اخیر به طرز قابل توجهی از مسیر اصلی خود خارج شده، و در رکود و تنبلی دست و پا می زند.
زارابل محصول پژوهش و گریز به تاریخ معاصر ایران است. از استعمار تا جنگ و بمباران، و از جنگ های داخلی و اعتراضات مردمی تا خباثت های درونی و فردی. زارابل برای هرکدام از این سیاهی های تحمیل شده، پیشنهادی رمانتیک و جادوگونه دارد، جادویی که شبیه به نمونه های غربی اش نیست. شهودی شرقی که اغلب به نور منتهی می شود. نوری که گاهی کارکترها را از چنگال تاریکی بیرون می کشد. گاهی شاهد لت و پار و نیست شدنشان است، و هر بار از سویی رخنه می کند و مدام در داستان ها تکثیر می شود.
واکاوی به داستانی ترین وجه در آثار غول فلسفه ی شرق و پاسخ به همان _چرا؟_ مجموعه داستان زارابل را قرائت پذیر و چالش برانگیز کرده است. بخوانیدش.
اشاره:
کتاب«زارابل» نوشته احمد حسنزاده شامل مجموعهای اپیزودیک از شش داستان بلند و بههمپیوسته به نامهای «زارابِل»، «زاراگُل»، «قَلَندر»، «دخترِ همیشهبهارِ ساکنِ ماه»، «حالا چه کنم؟» و «ماخولیا» است.
هرکدام از این داستانها پیرامون جغرافیایی واحد، در جنوب غربی ایران، و با محور شخصیتهایی محوری و منحصربهفرد به هم مربوط میشوند. شخصیتهایی که هرکدام میخواهند صدای خود را پیدا کنند. تلاشهای آنها برای رفع مشکلات و نیز ایجاد پیوند در میان آدمهای رنجدیده، منجر به تضاد جالبی بین حافظه، حقیقت و تخیل میشود. راویان این مجموعه وقایع را از منظرهای مختلف زمان و مکان روایت میکند. سبکهای روایی بهکار بردهشده در این کتاب که از حقیقت تا جادو را درمینوردد، ابعاد و پیچیدگی مستتر در جغرافیا و ارواح انسانها را در برابر مخاطب قرار میدهد.
در داستان «زارابل»، شخصیت اصلی، زارابل، شکارچی ماهری است که در بحبوحه جنگ برای تأمین نیازهای همولایتیهای خود به شکار جانوران میپردازد. اما وقتی بهطور غیرقانونی در پی شکار یک بز کوهی میرود، خود را در یک بحران اخلاقی قرار میدهد، چراکه مادرش به این جانور وابسته میشود