

کتاب«از روزگار رفته» مجموعه داستان نوشته لیلا عابدی انتشارات گفتمان اندیشه معاصر
انتشارات گفتمان اندیشه معاصر
کتاب«از روزگار رفته» مجموعه داستان نوشته لیلا عابدی انتشارات گفتمان اندیشه معاصر
عنوان دوم کتاب
کتاب«از روزگار رفته» مجموعه داستان نوشته لیلا عابدی انتشارات گفتمان اندیشه معاصر
نام کتاب
کتاب«از روزگار رفته» مجموعه داستان نوشته لیلا عابدی انتشارات گفتمان اندیشه معاصر
«از روزگار رفته» اثر لیلا عابدی منتشر شد
مجموعه داستان کوتاه از روزگار رفته اثر لیلا عابدی توسط انتشارات گفتمان اندیشه معاصر منتشر شد.
این کتاب که پانزده داستان کوتاه را دربرگرفته است به مسئل مختلف روزمرهای می پردازد که در دوران معاصر مردم با آنها سروکار دارند. داستانها در نهایت ایجاز نوشته شده است و نویسنده تلاش کرده است در همان حجم کوتاه هم چارچوب داستانی را رعایت کند و هم به پیوستگی محتوای داستان پایبند باشد.
اگرچه برخی از داستانها به شکل محاورهای روایت شده است که ادبیت داستان را تحت تاثیر قرار داده اما در مجموعه داستانهای این کتاب برای مخاطب جذاب است.
برای آشنایی با ساختار نوشتاری این کتاب، داستان پانزدهم را با هم میخوانیم:
همه چی آرومه
ایستگاه مترو تازه باز شده بود. راننده تاکسی حتی نمیدانست. تابلوی زرد را که از دور دیدم پیاده شدم. پله هاش از سنگ سیاه بود. هنوز خاک کفشها براقی سنگ را کدر نکرده بود. دختری جلویم را گرفت. قدش بلندتر از من بود. موهاش را تار تار کرده بود و به هر رشته باریکی از مو، گلی صورتی زده بود. گفت:
- آش رشته هزار تومن
کنار در ورودی اجاق کوچکی گذاشته و چند تا دختر دورش را گرفته بودند. یکی ملاقه دستش بود و آش را هم میزد. آش اما بو نداشت. انگار سرما همه چیز را محو کرده بود. یکیشان مانتوی نازکی تنش بود و دستهاش را نزدیک دهانش برده بود وها میکرد. دختر گفت:
-دانشجوئیم. از شهر غریب
از در شرقی که وارد میشوم به کوپه اولی میرسم. هر چند دقیقه یک بار کسی پایم را له میکند. دختر کوچکی میان پاهای بزرگترها له شده و گریه میکند. زنی جعبه بزرگی دستش گرفته و داد میزند:
-دونات، دونات تازه دارم خانومم
یکی از آخر کوپه داد میزند:
- یکیاش را بده
نیروی سیل آسایی به یکباره میآید و همهمان را به عقب یا جلو هل میدهد و هر بار صدای جیغ بچهای بلند میشود. دختری مقنعهاش را تا پایین گوشها پایین کشیده، تل سیاهی به سر زده و رژ لب و گونه به صورتش و مژه مصنوعی به چشم دارد. نوع جدیدی از شینیون مو را که مدل موهای خودش است به همه نشان میدهد و تلهای سیاه رنگ را دست دخترهایی که روی صندلی نشستهاند میدهد. پیرزنی وسیله جدیدی را که میشود بدون بو گرفتن دست سیر را خرد کرد تبلیغ میکند. یکی دیگر آدامسی که مخصوص دندانپزشکها را میفروشد.
زن از بلندگو، ایستگاه میرداماد را اعلام کرد. همه میروند و چندتایی میمانیم که دور از هم روی صندلیها نشستهایم به انتظار رسیدن به ایستگاه آخر. پیرمردی میله وسط کوپه را کنار زد و آمد. بشکن میزد و میخواند:
-همه چی آرومه تو به من دل بستی…این چقدر خوبه که تو کنارم هستی…همه چی آرومه…غصهها خوابیدن تو به من دل بستی از چشات معلومه…
هنوز به اولین صندلی نرسیده که روی زمین پرت میشود. کور است. اما دستهاش را بالا میبرد و بشکن میزند:
-من چقدر خوشبختم همه چی آرومه… همه چی آرومه من چقدر خوشحالم
پیرمرد در میان تکانهای شدید مترو میلرزد و هر لحظه به گوشهای پرت میشود اما هم چنان بلند میشود و میخواند:
-همه چی آرومه غصهها خوابیدن…
«از روزگار رفته» اثر لیلا عابدی منتشر شد
مجموعه داستان کوتاه از روزگار رفته اثر لیلا عابدی توسط انتشارات گفتمان اندیشه معاصر منتشر شد.
این کتاب که پانزده داستان کوتاه را دربرگرفته است به مسئل مختلف روزمرهای می پردازد که در دوران معاصر مردم با آنها سروکار دارند. داستانها در نهایت ایجاز نوشته شده است و نویسنده تلاش کرده است در همان حجم کوتاه هم چارچوب داستانی را رعایت کند و هم به پیوستگی محتوای داستان پایبند باشد.
اگرچه برخی از داستانها به شکل محاورهای روایت شده است که ادبیت داستان را تحت تاثیر قرار داده اما در مجموعه داستانهای این کتاب برای مخاطب جذاب است.
برای آشنایی با ساختار نوشتاری این کتاب، داستان پانزدهم را با هم میخوانیم:
همه چی آرومه
ایستگاه مترو تازه باز شده بود. راننده تاکسی حتی نمیدانست. تابلوی زرد را که از دور دیدم پیاده شدم. پله هاش از سنگ سیاه بود. هنوز خاک کفشها براقی سنگ را کدر نکرده بود. دختری جلویم را گرفت. قدش بلندتر از من بود. موهاش را تار تار کرده بود و به هر رشته باریکی از مو، گلی صورتی زده بود. گفت:
- آش رشته هزار تومن
کنار در ورودی اجاق کوچکی گذاشته و چند تا دختر دورش را گرفته بودند. یکی ملاقه دستش بود و آش را هم میزد. آش اما بو نداشت. انگار سرما همه چیز را محو کرده بود. یکیشان مانتوی نازکی تنش بود و دستهاش را نزدیک دهانش برده بود وها میکرد. دختر گفت:
-دانشجوئیم. از شهر غریب
از در شرقی که وارد میشوم به کوپه اولی میرسم. هر چند دقیقه یک بار کسی پایم را له میکند. دختر کوچکی میان پاهای بزرگترها له شده و گریه میکند. زنی جعبه بزرگی دستش گرفته و داد میزند:
-دونات، دونات تازه دارم خانومم
یکی از آخر کوپه داد میزند:
- یکیاش را بده
نیروی سیل آسایی به یکباره میآید و همهمان را به عقب یا جلو هل میدهد و هر بار صدای جیغ بچهای بلند میشود. دختری مقنعهاش را تا پایین گوشها پایین کشیده، تل سیاهی به سر زده و رژ لب و گونه به صورتش و مژه مصنوعی به چشم دارد. نوع جدیدی از شینیون مو را که مدل موهای خودش است به همه نشان میدهد و تلهای سیاه رنگ را دست دخترهایی که روی صندلی نشستهاند میدهد. پیرزنی وسیله جدیدی را که میشود بدون بو گرفتن دست سیر را خرد کرد تبلیغ میکند. یکی دیگر آدامسی که مخصوص دندانپزشکها را میفروشد.
زن از بلندگو، ایستگاه میرداماد را اعلام کرد. همه میروند و چندتایی میمانیم که دور از هم روی صندلیها نشستهایم به انتظار رسیدن به ایستگاه آخر. پیرمردی میله وسط کوپه را کنار زد و آمد. بشکن میزد و میخواند:
-همه چی آرومه تو به من دل بستی…این چقدر خوبه که تو کنارم هستی…همه چی آرومه…غصهها خوابیدن تو به من دل بستی از چشات معلومه…
هنوز به اولین صندلی نرسیده که روی زمین پرت میشود. کور است. اما دستهاش را بالا میبرد و بشکن میزند:
-من چقدر خوشبختم همه چی آرومه… همه چی آرومه من چقدر خوشحالم
پیرمرد در میان تکانهای شدید مترو میلرزد و هر لحظه به گوشهای پرت میشود اما هم چنان بلند میشود و میخواند:
-همه چی آرومه غصهها خوابیدن…