عصیانگر غمگین،زندگی شاعر تحول گرا فروغ فرخزاد نوشته نورا پورحسن
150,000 تومان
فروغ فرخزاد در ديماه 1313 در تهران متولّد شد. پدرش نظامي بود و به تبع آن در تربیت فرزندانش با خشونت رفتار میکرد. پدر سعي ميكرد فرزندانش را در زندگي به سختي عادت دهد. او فرزندان را مجبور به خوابيدن در پتوهاي سربازي ميكرد و آنها را وادار ميكرد براي به دست آوردن پول توجيبي كار كنند تا متّكي به خود شوند. مادر فروغ زني سادهدل و مهربان بود؛ «زني كه قدرت شناخت بديها را نداشت و همة دنيا و آدمهايش را در قالب خوب و خوبي ميديد؛ زني آويخته به تمام سنّتها و قراردادها.»[1]
فروغ در نوجواني به دليل علاقة پدر به شعر و ادبيات كمكم به خواندن شعر رغبت پيدا كرد و آرامآرام به سمت سرودن شعر كشيده شد. در ابتدا بيشتر غزل ميسرود كه هيچوقت اين غزلها را چاپ نكرد. فروغ در همان زماني كه در دبيرستان درس ميخواند و 16 سال بيشتر نداشت با «پرويز شاپور» ازدواج كرد. با وجود وضع نامناسب مالي پرويز شاپور و اختلاف سني زياد آن دو، پدر فروغ با اين ازدواج موافقت كرد. «پوران فرخزاد»، خواهر فروغ، دليل اين موافقت را مسائل شخصي پدر ميداند. «پدرم عاشق زني ديگر بود و ميخواست با آن زن ازدواج كند. ظاهراً ما بچهها را مزاحم ميدانست. اين بود كه مرا در پانزده سالگي شوهر داد و با ازدواج فروغ و شاپور نيز با آن كه همه اين ازدواج را به علت اختلاف سني و وضع مالي شاپور – كه آنوقت چيزي نداشت- نامناسب ميدانستند، مخالفتي نكرد زيرا ميخواست ما را از سر باز كند.»[2]
حاصل اين ازدواج پسري به نام «كاميار» بود. ازدواج فروغ و شاپور ديري نپاييد. پدر فروغ در مورد اين جدايي ميگويد: «فروغ وقتي شروع به شعر گفتن كرد، تشويقش كردم، اما وقتي شعرگفتن او باعث بلند شدن جار و جنجال در اطرافش شد و داشت زندگي خانوادگياش را مختل ميكرد، ناراحت شده بودم ... اما او آنقدر در عقيدهاش ثابت بود كه بالاخره از همسرش جدا شد. گرچه من ظاهراً ناراحت بودم اما باطناً او را تحسين ميكردم.»[3]
«از وضع کار و تحصیل من سؤال کرده بودید. شما میدانید که من در زندگی هدفم چیست؛ من میخواهم شاعر بزرگی بشوم. هرگز برای گرفتن دیپلم یا لیسانس درس نمیخوانم، بلکه منظورم این است که با وسعت دادن دامنۀ معلوماتم بتوانم کار مورد علاقه خود را که شعر است دنبال کنم. شعر خدای من است، شب و روز این فکر بر من میگذرد که شعر تازهای، شعر زیبایی بگویم که هیچکس تابهحال نگفته باشد. شاید شعر نتواند ظاهراً مرا خوشبخت کند امّا… خوشبختی برای من… لباس خوب، زندگی خوب یا غذای خوب نیست؛ اگر همۀ چیزهای زیبایی را که مردم به خاطرش حرص میزنند به من بدهند و قدرت شعر گفتن را از من بگیرند، من خودم را خواهم کشت«.