کافه جغد(رمان) نوشته سیدمحمدجواد هاشمی
180,000 16%
150,000 تومان
رمان و داستان کافه جغد رمان «کافه جغد» نوشته سیدمحمدجواد هاشمی رمانی تمثیلی است که سابقه آن در ادبیات کلاسیک به کلیله و دمنه و در ادبیات مدرن به قلعه حیوانات جورج اورول می رسد. کافه جغد روایت جنگلی است که شیر به عنوان پادشاه هیچ ورثه ای ندارد و در حال مرگ است. خبر مرگ شیر اوضاع جنگل را متلاطم می کند و حیوانات تصمیم می گیرند برای اداره جنگل اقدامی کنند. یکی از مهمترین شخصیتهای این رمان «چَپَن چانه» است، کلاغی که تاثیری دگرگون کننده بر سرنوشت جنگل می گذارد. رمان کافه جغد رمانی سیاسی است که روزگار معاصر را به تصویر کشیده است. این رمان توسط انتشارات گفتمان اندیشه معاصر منتشر شده است. شیر یک سلطان بی فرزند است، یک هیبت بی دنبال، یک سنت بی عقبه، اتوریتة ابتر، نه این که جهان جنگل کالیا بر اثر انقلاب - مثل قلعة حیوانات - به دموکراسی برسد، که این تقریر است که دموکراسی «ناخواسته» را به این جنگل دورمانده از جهان – در قالب اتخابات - تحمیل می کند - بدیهی است که این دموکراسی از آسمان فروافتاده برای هر روشنفکری یک عطیه است، اما خوانندة داستان نیاز به صبری طولانی ندارد که دریابد که دموکراسی برای جهانی که سال ها به سنت سلطانی اداره شده یک توهم است؛ تنها کافی است یک دو فصل بگذرد تا هوای دم کرده آغازین به زمین سرد و برف گرفتة پایانی که خون ساریناس سپیدی برف ها را به سرخی نشانده تغییر چهره می دهد: «بدن ساریناس زیر ضربه ها شل شده بود، گردنش آویزان شد، همة محوطه را خون گرفته بود، گویی برف سرخ باریده است، سنگینی بدنش بندها را پاره کرده و جسدش افتاد جلوی پای گرگ ها. » بدین ترتیب داستانی که با پیکر تنومند و بی رمق و در حال مرگ سلطان آغاز می شود، با جسد سنگین ساریناس روشنفکر تازیانه خورده به پایان می رسد؛ و البته فاصلة میان این آغاز و پایان یأس بار بسیار کوتاه است و نماد رؤیاهایی که خیلی زود به افسردگی مبدل شده: جریانی که به زبان روان شناختی فروید برعکس طی شده: از مانیا به افسردگی. [ ۱] آن چه بیش از همه در روایت هاشمی از درة سرسبز کالیا به چشم می آید، دنیایی سرد و سنگین است؛ دنیایی که در یک لحظه یخ زده است. جهانی که قرار بود به زعم نویسنده «بهترین فرصت برای ایجاد جنگلی سالم، پاک و آرام» باشد، یک باره مسخ می شود – زمان ایستاده است و این جا آخر حیات جنگل است - و بعد اهالی بی خبر از خطرناکی قوانین جدید که به واسطة رفتاری تاریخی به جای نقد همه چیز را به سخره می گیرند - «قوانین جدید جنگل شده بود دست مایة خنده و شوخی حیوانات. هنوز کسی چیزی را جدی نگرفته بود. » یک باره با فاجعه ای سیاه مواجه می شوند: «فضای ترسناکی شده بود، بعنی قرار بود چه اتفاقی بیفتد، هیچ کس نمی دانست». و بدین گونه کتاب در فریاد خاموشانة روشنفکری که به خون غلتیده پایان می یابد. «فریادش بلند شد، اما صدایش درنمی آمد». [ ۲] به گزارش خبرنگار مهر، رمان «کافه جغد» نقد دموکراسی نیم بند است. نقد فهم نیم بند روشنفکران از آزادی و نشانگر تسلط ابزار، پیش از توسعه اندیشه است. به عبارتی تسلط «آلت انتخابات» پیش از فهم و امکان «انتخاب» است که آزادی برابر با انتخابات گرفته شد و در واقع دموکراسی برابر با انتخابات قرارگرفته شد. [ ۳] در کتاب کلیه و دمنه داستان بر محور کلیه و دمنه می چرخد و در اینجا بر محور شیر و چپن چانه به عنوان مثال در متن کتاب کلیه و دمنه گفته شده است «دمنه گفت متوجه شدم؛ هر کس که در پی نزدیکی به پادشاهان باشد این کارش برای طمع به دست آوردن غذا نیست چرا که شکم به هر جا و هر چیزی پر می شود. فایده نزدیکی به پادشاهان کسب مقام بلندف خوبی به دوستان و غلبه بر دشمنان و خوداری از پست همتی و کم مروتی است. هر کسی که هکت او فقط به دست آوردن طعمه و غذا است در زمره حیوانات شمرده می شود. . . » [ ۴] و می توان کتاب کافه جغد را در بخشی از داستان با قلعه حیوانات جورج اورول مقایسه کرد با این تفاوت که در قلعه حیوانات حیوانات اهلی یک مزرعه علیه صاحب خود که انسان است شور می کنند؛ اما در کافه جغد داستان در یک جنگل اتفاق می افتد و شخصیت ها حیوانات وحشی هستند. در قسمتی از داستان قلعه حیوانات جورج اورول آورده: «چهار روز بعد دم غروب، ناپلئون به همة حیوانات دستور داد در حیاط مزرعه جمع شوند. وقتی همه گرد آمدند، ناپلئون از خانة جونز بیرون آمد. هر دو مدالش را به خود آویخته بود و اخر او به تازگی «مدال درجه یک قهرمانی حیوانات» و نمدال درجه دو قهرمانی حیوانات» را به خودش اعطا کرده بود و. . .
مردی برای هیچ یک ازفصلها نوشته مسعود شیربچه
نقدی بر کتاب کافهجغد نوشته سیدمحمدجواد هاشمی، نشر گفتمان اندیشه معاصر
«کالیا» جنگلی است در آخر دنیا، نه در ناکجاآباد- به تعبیر فیلسوفانة آن- که در آخرالزمان به وجه دینیاش. جنگلی در میان یک دره، دورافتاده از دسترس هفتاقلیم، تنها ماندة بنبست. داستان «کافهجغد» در چنین فضایی اتفاق میافتد، داستانی که در دیگر بخشهای جهان ناشنیده میماند و روایتگر آن بیشک تنها میتواند یکی از اهالی خود کالیا باشد.
داستان هاشمی از زبان حیوانات نقل شده، که در ادبیات جهان نهتنها بیسابقه نیست که حتی به ژانری خاص مبدل شده: افسانههای آزوپ، کلیله و دمنه، تری پیتاکا و... از نمونههای معاصر، قلعة حیوانات. این ژانر بهرهگیری از تمثیل است، و شاید بهتر است بگوییم آفرینش دنیایی استعاره؛ و به تعبیر فرکلاف «نگاشت» جهان مقصد بر جهان مبدأ. بدین واسطه چنین متونی همواره محتاج تأویل هستند و تعبیر. افسانههای آزوپ در پی بازنمایی حکمت عامیانه از زبان حیوانات است، کلیله و دمنه نصرالله منشی بهدنبال تئوریزه کردن قدرت در جهان اشعری برای حاکمان ترک سلجوقی و شیری که پادشاه قدرقدرت جهان است و فرمانش در همه جا نافذ. منطقالطیر اودیسه روحانی انسان کمالجوست برای بازیابی «خویش». قلعة حیوانات نقدی تند بر ناکامی انقلابی است که به دیکتاتوی میانجامد. اما کافهجغد در پی چیست؟ در این کتاب کدام جهان مفهومی بر دنیای حیوانات نگاشت شده است؟ دو واژة ناچسب «کافه» و «جغد» چگونه به هم پیوند یافتهاند؟
داستان کلی کتاب را میتوان در دو سه خط خلاصه کرد: شیر، سلطان جنگل کالیا، پیر است و بیفرزند و چون میمیرد، نظام سنتی جنگل به هم میخورد و باید پادشاهی برای آن انتخاب کرد. به سفارش یک بز – ساریناس- قرار می شود که پادشاه براساس «انتخابات» شکل بگیرد و در این میان یک کلاغ نر – چپنچانه- به قدرت میرسد. اما او بلافاصله بهواسطة توهم قدرت و البته مداحان قدرت – کفتارها- به یک دیکتاتور تبدیل میشود و سر آخر خود ساریناس را نیز حکم به قتل میدهد و خلاص.
پیرنگ داستان ساده است و البته که شرح این تبدل یک کلاغ معمولی به یک دیکتاتور تمامعیار در داستان هاشمی پرداخت قابل قابل قبولی ندارد و اینکه همه چیز چنان سریع میگذرد که خواننده در پس داستان هیچ منطقی روایی پذیرفتنی نمییابد. حقیقت آن است، البته از دید منِ خوانندة عادی که چندان چیزی از داستانپردازی بلد نیستم، که حتی شخصیتپردازی فنی و ادیبانه نیز درداستان انجام نگرفته است؛ گاه شخصیتها در هم میشوند و خواننده دچار سردرگمی و عدم تشخیص. حرکت روایت بسیار سریع است و بریده بریده؛ چیزی در حد: بگو و خلاص. اما به نظرم این از ضعف تکنیکی نویسنده نیست، این «تکهتکه بودن» بهواسطة جهان تکهتکه و بی منطقی است که بر جهان حیوانات نگاشت میشود.
کافهجغد، در نگاه من، نتیجة یک اندیشة روایی منسجم و ذهنیتی پرداخت شده و به نتیجه رسیده و منطقی و نظامیافته نیست تا با کتابی شستهرفته روبهرو باشیم و خواننده مجذوب خط روایت رویدادها شود و بتواند آن را از لحاظ تکنیک داستانپردازی نقد- چه خوب و چه منفی- کند. به نظرم داستان کافهجغد در تعبیری، البته نه ادیبانه و نه روادارانه، یک استفراغ است؛ بالاآوردن چیزهایی که نویسنده نتوانسته هضم کند. بیشک کافهجغد یک متن روشنفکری است، نویسنده به هیچ وجه در پی جلبنظر خواننده نیست، که به نظرم اگر چنین هدفی داشت از پس آن برمیآمد. کتاب غثیان رویدادهای تجربهشدهای است که نویسنده قادر به هضم و درک و منطق پیوندی میان آنها نبوده است؛ حال یا معدة روایتگر خوب کار نمیکند و اسید کافی نمیسازد و زیاده حساس است؛ یا آنکه برعکس، رویدادها بهواقع سنگین و غیرقابل هضم هستند.
آغاز و پایان داستان، هردو، این فضای نزدیک به انفجار را نشان میدهند: «هوا دم کرده بود» و در این هوای دمکردة آغازین است که شیر، سلطان حنگل، سلطان سنتی جنگل در جهان تنازع بقای طبیعی در حال مرگ چهرة خود را در آینة آب نگاه نگاه میکند: «صورت شیر، داخل آب پیرتر دیده میشد، گاهی موجها روی صورت شیر میافتادند، چشمهایش تنگتر میشد، پوزهاش کشیدهتر و آروارهاش لرزانتر به نظر میآمد» ... در همان آغاز با جهانی رو به زوال روبهروییم، جهانی دفرمه و ازشکلافتاده. به نظرم حس عاطفی غریبی که در توصیف هاشمی از سلطان جنگل درلابهلای کلمات او به چشم میخورد از نقاط قوت داستان است و نمادی از توانگری توصیفی او- که البته این توصیف عاطفی تا پایان درکتاب حفظ نشده.
شیر یک سلطان بیفرزند است، یک هیبت بیدنبال، یک سنت بیعقبه، اتوریتة ابتر، نه اینکه جهان جنگل کالیا بر اثر انقلاب- مثل قلعة حیوانات- به دموکراسی برسد، که این تقریر است که دموکراسی «ناخواسته» را به این جنگل دورمانده از جهان – در قالب اتخابات- تحمیل میکند- بدیهی است که این دموکراسی از آسمان فروافتاده برای هر روشنفکری یک عطیه است، اما خوانندة داستان نیاز به صبری طولانی ندارد که دریابد که دموکراسی برای جهانی که سالها به سنت سلطانی اداره شده یک توهم است؛ تنها کافی است یک دو فصل بگذرد تا هوای دمکرده آغازین به زمین سرد و برفگرفتة پایانی که خون ساریناس سپیدی برفها را به سرخی نشانده تغییر چهره میدهد: «بدن ساریناس زیر ضربهها شل شده بود، گردنش آویزان شد، همة محوطه را خون گرفته بود، گویی برف سرخ باریده است، سنگینی بدنش بندها را پاره کرده و جسدش افتاد جلوی پای گرگها.» بدین ترتیب داستانی که با پیکر تنومند و بیرمق و در حال مرگ سلطان آغاز میشود، با جسد سنگین ساریناس روشنفکر تازیانه خورده به پایان میرسد؛ و البته فاصلة میان این آغاز و پایان یأسبار بسیار کوتاه است و نماد رؤیاهایی که خیلی زود به افسردگی مبدل شده: جریانی که به زبان روانشناختی فروید برعکس طی شده: از مانیا به افسردگی.
شاید در نگاه اول چنین به نظر آید که نویسنده از این رؤیای مدینة فاضله باوری به درآمده است، اما به هیچ وجه چنین نیست و برای همین است که در نظر من کافهجغد – همچون کتاب استفراغ سارتر- یک غثیان است. ببینید در این جملهها چگونه بوی «همزادپنداری» با قهرمان در حال مرگ داستان – شیر- بهروشنی به مشام میرسد: «قطرهاشکی از گوشة چشمش غلتید داخل برکة آب و صورتش در میان موجها گم شد» و یا «داشت به سرنوشت خودش فکر میکرد» و «غرشش بیشتر به خرخر شبیه بود، نفسش درنمیآمد» و یا «احساس میکرد که ابهت خویش را از دست داده است» و این تعبیر که به نظرم یکی از جملههای برجستة کتاب است «خودش را بغل کرد، تنهایی کلافهاش کرده بود.» آیا میتوان «دلسوز برای خویش» را بهتر به تصویر کشید، به تعبیر شاعر گاهی دلم برای خودم تنگ میشود.
شیر، مثل لحن نویسنده، افسرده است. «سلطان عشق را در خودش کشته بود.» شیر ماده –همسر او- سالهاست که مرده است و او اکنون تنها موجود جهان است که سلطنت طبیعی را با مرگ مفتضحانه و ابتر خویش به لجن میکشد. ببینیم که این پادشاه به پایان رسیده تا چه حد با «غول زیبای» شاملو فاصله دارد که در استوای جهان ایستاده و خاستگاه شیطنش «خاستگاه ستارههاست.» حتی کار به جایی رسیده که سلطانی که هول غرش شبانهاش جگر هر حیوانی- از درندگان تا پرندگان و چرندگان- را از ترس از هم میدرد، «این اواخر سلطان از تاریکی وحشت داشت» و واقعیت هستی او را باید از مادهگرگ پیر میشنید که حکایاتی از روابط جنسی او و شیر بر سر زبانها می گردد؛ بیبی آسنا: «سلطان رفتنی است و پایان زندگی شیر نیز بسیار همدلانه است» میخواست بلند شود که زانوهایش لرزید و دوباره افتاد و مرگ شیر آغاز تاریکی جهان کالیاست. «جنگل ترسناک شده بود. انگار سایههایی مهیب در رفتوآمد بودند.» و بدینگونه پیشبینی آخرالزمانی تقدیر کالیا از همان آغاز بر زبان نویسندة داستان – هاشمی- جاری میشود. در باب هیچ حیوان دیگری، حتی ساریناس روشنفکر دانا که پیشنهاد انتخابات دموکراتیک را طرح میکند نیز چنین همدلی عاطفی را نمیبینم. هاشمی، اگر بخواهم ازتعبیر شوناکسی بهره برم، کاملاًدر پوست شیر رفته است.
از آنجا که کل داستان را غثیانی از سر دلبه هم خوردگی میدانم، و نه روایتی یکدست و غایتگرایانه، مجبورم که به بررسی تکههای «بالاآورده» بپردازم. آلاحمد در جایی گفته است روشنفکری که مدام مطالعه میکند باید یک چیزی پس بدهد و یا بالا بیاورد وگرنه دچار آمبولی میشود، خونش مسموم میشود و البته که این برای حال و روزش خطرناک است. پرسش این است که آیا نویسنده از دموکراسی دل کنده؟ البته که نه. پس از مرگ سلطان و در اولین روزهای خوش پساسلطنت با این عبارت روبهرو میشویم. با پیشنهاد ساریناس (که همان انتخابات باشد) عادتهای حیوانات جنگل دگرگون شده بود «حیوانات نسبت به هم مهربانتر شده بودند.» آیا در پس این عبارت نوعی خوشبینی شیرین بیمنطق پیدا نیست؟ اگر به تعبیر هابز در لویاتان انسان گرگ انسان است؛ چگونه ممکن است که با یک «پیشنهاد» (دلم میخواهد اینجا پیشنهاد را از هم، به معنای فلسفیاش، جدا کنم و پیش-نهاد، یا پیشفرض تلقی کنم) خوی جنگلی موجودات تغییر یابد؟ کدام قانون تنازع بقا تغییر کرده که توهم «مهربانی» را منطقپذیر کند. و جملههای ساریناس روشنفکر این توهم را تکرار یکند «حیوانات از شر ظالم نجات پیدا کرده و دیگر قرار نیست هر روز یکی از حیوانات شکار شیرها شود... دورة خونریزی به پایان رسیده است.» پس تکلیف گرگها و خرسها و کفتار و پلنگ و یوز و غیره چه میشود؟ آیا شیر تنها حیوان شکارگر است؟ اینجاست که وقتی ذهنیت «اتوپیااندیشی» که با عبارتی که در قطعنامة کلاغ، منتخب جنگلی آمده «درة کالیا» درة بهترینهاست. این را همه باید بدانند و برای حفظ آن تلاش کنند.» مورد تمسخر نویسنده قرار میگیرد به نظرم همانقدر بیمنطق است که اندیشة افسرده و مأیوس درة کالیا استعداد داشتن سلطان خوب را ندارد که در دهان «لوگا» نهاده شده.
دولاشو در کتابی که در باب نمادپردازی حیوانات در قصههای عامیانه و متلها نگاشته، کلاغها را با آن شولای سیاهشان نماد فضل فخرفروشانه میداند و چیزی شبیه به عالمانی که جامة کشیشان به بر کردهاند. آنها پیشگویند و از آنجا که به همه جا پرواز میکنند و میتوانند درون خانهها را نگاه کنند منبع رازهای مگو و البته شوم- بهواسطة رخت سیاهشان. «چپنچانه» (از تحلیل آوایی نام او میگذرم که کاملاً آّکار است) کلاغی است که جانشین سلطان شده، جانشینی که به تعبیر نوسنده موجودی قَدَریاندیش است «شما باید بدانید که کلاغها همیشه تقدیری زندگی کردهاند و تقدیر تکلیفشان را مشخص کرده. تنها رقیب کلاغها در هستی از نظر درک رازورمزهای جهان آدمها هستند که البته آنها هم در فهم خود به اشتباه افتادهاند» ببینیم که هاشمی تا چه حد به دریافت نمادپردازانة دولاشو نزدیک میشود. آیا این تحلیلی روشنفکرانه است یا ذهنیتی برآمده از حکمت عامیانه؟ آیا نویسنده هرچه بیشتر به تحلیل تجربهگرای بومی نزدیک نمیشود؟
بدبینی، یا بهتر است بگویم خوشخیالی رؤیاگونة به نتیجهنرسیدة مؤلف بر زبان یکایک حیوانات جاری است: «پیش خودش فکر میکرد بیبیآسنا یا حیوانات جنگل را خود نمیشناسد یا خیلی خوشبینانه به آنها نگاه میکند» آیا این نمادی از دلزدگی روشنفکر ناتوان از درک رفتار تاریخی مردم خویش نیست؟ و این جملة عجیب، کمکم دارم به این نتیجه میرسم که همیشه گرگزاده گرگ نمیشود، گاهی میشود آسنا یا لوگا»!
غثیان نویسنده، غثیان توهم است؛ درواقع او نیز همچون چپنخانه وقتی بالا میآورد با توهمان خویش روبهرو شده است؛ اگر به قول ساریناس- بز متفکر با ریش پرفسوریاش- گاهی جمعیت توهمزاست و فکر کنم جناب چپنچانه هم دچار توهم شده، توهمی که البته در روایت کافهجغد به واقعیت میپیوندد، اندیشة مدینة فاضلهای پیفرض خود نویسنده هم نوعی دیگر از توهم است. این توهم را دوباره میتوان از زبان سارینا شنید که بازگردانی است از اندیشة توهم «کنترل قدرت» توسط انتخابات مدام؛ سلطان جدید هم خواهد فهمید که قدرت برآمده از خواست حیوانات اگر طبق نظر آنها مهار نشود سلطانکش خواهدبود. همین خوشخیالی توهمگونة مؤلف نیز جزئی از همان تکههای بالا آمده است. درواقع مؤلف داستان میان تجربة سنت تاریخی «یک اقلیم» و درستی «اندیشههای وارداتی» گیج مانده است. پوپر حکومت را یک شرّ لازم میبیند و انتخاب مدام را ابزار پیشگیرانه برای اتوریته؛ اما مگر انتخابات خود ابزار قدرت نیست؟ دیکتاتوری اکثریت بر اقلیت؟ دستکم آن است که در جهان معاصر این ابزار، به هزار نشانة تاریخی، نشان داده که انتخابات، نه فقط در جهان عزلتگونه و دورمانده و انتزاعی کالیا که در تمای جهان باز و پیشرفته نیز، ابزار قدرت است و پوششی که قانون طبیعی جنگل را برچسب و لفافهای رنگین میپوشاند و در خدمت آن است. بی آنکه بخواهم به گرایشات آنارشیسم باکونینی وارد شوم اما طرح این مسئله کاملاً بهجا و جدی است که مگر استعمار و بهرهکشی و جنگ و کشتار جدید از سوی دموکراتترین کشورهای جهان اعمال نمیشود. و نکتة دیگر، اگر به قول نویسنده «دورة خونریزی به پایان آمده» و صبح امید انتخاب هم، به قول شاملو آفتاب دروغینی است بر آْمان چارطاق چراکه «از شب هنوز مانده دودانگی» پس راه گریز چیست؟
مؤلف مزرعة حیواناتِ کالیا نه فقط از چپ و راست و از دلزده و بریده است، که حتی از مردمی که کتاب خود را، ظاهرا ًبرای آنها مینویسد نیز ناامید گشته است. او فهمیده است که حیوانات درک حرف پیچیده را ندارند. او میگفت حالا که حیوانات هیجان دارند و پذیرفتهاند که سلطان هم میتواند توسط خود آنان انتخاب شود، بگذارید مسئلة اصلی انتخاب باشد، نه نوع انتخاب و اینکه چه کسی انتخاب میشود». اگر نگویم که این شمشیری است که هم «خودزنی» میکند و هم «دیگرزنی» حداقل آن است که راه تازهای نیز پیشنهاد نمیکند و همچنان بهدنبال «انسانِ آرمانی» است یا به قول حافظ خودمان، «عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی» اما به نظرم که باید با لایبنیتز همراه شویم که اگر قرار است با همین آدم و همین عالم جهانی بسازیم، بهترین جهان ممکن همین دنیای آشفتة موجود است؛ دنیایی که نه فقط در درة حصارگرفته و استعاری کالیه، که در هفتاقلیم شناخته شده به سمت فاجعة آخرالزمانی پیش میرود، آیا این به معنای پایان امید است؟
اما غثیان مؤلف تنها منجر به جنبههای روانشناختی انسان یا تحلیل تاریخی اندیشههای سیاسی، که مؤلف در این زمینه هم صاحب مطالعه است و هم رشتة آکادمیک اوست که مدرک دکترا گرفته، و یا تجربة تاریخی نیست که حتی در مسائل مطرح نوین نیز دچار عدم قطعیت است. نمونة آن مسئلة زنان است و ورود به اندیشههای فمینیستی شیر، سلطان قبلی، یک موجود «نر» است، و چپنچانه، حاکم منتخب نیز یک کلاغ نر. فوکویاما در مقالة بسیار مفصلی بدین نکته پرداخته که از آنجا که حکومت دست نرهاست و نرها ذاتاً – براساس تحقیقات زیستشناختی و گونهشناسانه- در قیاس با جنس ماده پرخاشگرتر هستند، پس هرچه زنان را بیشتر در امر حکومت و قدرت شریک کنیم به جهانی صالحتر و پرصلحتر و آرامتر دست مییابیم. با چنین تلقیای در متن کتاب هم برخورد میکنیم؟ مادهها منبع عشق هستند، عشق را نباید به امور روزمرهآلود. عشق باید در لانه بماند تا بتواند ریشه بدواند. یا ظاهراً نرینگی شما هم در تقسیم سلطانی باعث شده که جانب خودتان را بگیرید و مادهها را مورد کملطفی قرار دهید و در جای دیگر اگر آسنا انتخاب میشد اولین مادهگرگی بود که در تاریخ حیوانات سلطان شده بود و احساس مسئولیت میکرد... این اندیشة فوکویاما بسیار مورد انتقاد اندیشمندان قرار گرفت و آنها خاطرنشان میکردند که وی بیشتر درگیر آمایشات بر روی بوزینههای نر و ماده در فضای آِمایشگاهی است تا حقایق انسانی در بستر تاریخ بشری. از جملة نقادان مهم فوکویاما «لیونل تایگر» دیرینهشناس کانادایی است که میگوید این نقش تایخی است که در دورة مردسالاری برای مردان تعریف شده و در عصر مادرسالاری و جوامع مادرسالار کاملاً برعکس این بوده است. اما به نظر میآید که مؤلف کتاب کافهجغد در اینباره نیز نظری قطعی ندارد و تنها در جهان هولانگیز کالیا که دربرابر یک تجربة بزرگ قرار گرفته دل به دلبریهای مادگان پاننهاده بهقدرت خوش کرده است و حیوانات ماده ناخودآگاه (بر این کلمه تأکید دارم) به غمزه و خودآرایی مشغول شدند.» آیا من به عنوان خوانندة نرینة قصة کافهجغذ حق ندارم این پرسش مهم را مطرح کنم که به باور نویسنده اگر موجودات ماده در «نهاد» قدرت قرار گیرند و سهمی برابر، یا حتی بیشتر از قدرت داشته باشند تعریف آنان از قدرت در جهان بسیار محکم و سخن به هم بافتهشدة سرمایه و رفتار آنان از حوزة قدرت چه خواهد بود؟ آیا جهان امروز که در آن زنان، در قیاس با تاریخ پیشین، از قدرت بیشتری برخوردارند جهان صلحآمیزتر و امنتر و کمخشونتتری برای زندگی است؟ آیا شخصیتهایی چون رایس مرکل، تاچر و مایر رفتار نرمترین با جهان داشتند؟ این قدرت است که انسان را تعریف میکند، نه انسان قدرت را.
میترسم که اندازة نقد از حوصلة یک مقاله فراتر رود، وگرنه گفتة ما درباب کتاب کافهجغد – کافهای که مرکز همة بحثهای جهان است- بسیار فراتر از این است و از دهها تنها یکی به گفت آمد. نقد خود را چنین تند نوشتن به چند دلیل، اول آنکه از سعةصدر دوست خوبم، نویسندة کتاب جناب هاشمی، و میزان انتقادپذیری او بهخوبی آگاهم. دوم آنکه نشان داده باشم که مدیحهخوان نانقرضبدة دوستان خود نیستم، و سوم و مهمتر از همه آنکه به خوانندة خود گفته باشم که لابهلای متن سادة داستان لایههای بسیاری هست که از اندیشهها و تجربههای بسیار عمیقتر برخاسته و این تکههای منفرد برآمده از حالی ناخوش است؛ نه امیدی که به یأس مبدل شده باشد، نه، بلکم روشنفکری که از هضم خوراکهای درهم و برهمی که به خود خورانده درمانده است.
آنچه بیش از همه در روایت هاشمی از درة سرسبز کالیا به چشم میآید، دنیایی سرد و سنگین است؛ دنیایی که در یک لحظه یخ زده است. جهانی که قرار بود به زعم نویسنده «بهترین فرصت برای ایجاد جنگلی سالم، پاک و آرام» باشد، یک باره مسخ میشود – زمان ایستاده است و اینجا آخر حیات جنگل است- و بعد اهالی بیخبر از خطرناکی قوانین جدید که بهواسطة رفتاری تاریخی به جای نقد همه چیز را به سخره میگیرند- «قوانین جدید جنگل شده بود دستمایة خنده و شوخی حیوانات. هنوز کسی چیزی را جدی نگرفته بود.» یکباره با فاجعهای سیاه مواجه میشوند: «فضای ترسناکی شده بود، بعنی قرار بود چه اتفاقی بیفتد،هیچکس نمی دانست». و بدینگونه کتاب در فریاد خاموشانة روشنفکری که به خون غلتیده پایان مییابد. «فریادش بلند شد، اما صدایش درنمیآمد».
شاید برای هاشمی که این اولین تجربة داستاننویسی منتشرشدة اوست، کافهجغد آغازی قابل قبول باشد و شاید دلیلی گردد تا نویسندة تحصیلکرده در علوم سیاسی یک بار دیگر دانش آکادمیک و دانشنامة خود را با واقعیت انضمامی تاریخی و قومی برانداز کند تا شاید بارها و بارها افتوخیز ملتها در پویة تاریخ بدو بیاموزد که تاریخ بشری، روایت تجربههای انسان است که بارها و بارها به مغاک درمیغلتد و دوباره برمیخیزد و همواره چارهای تازه میجوید، به کلام فروغ
فرخزاد درابتدای فیلم «خانه سیاه است»: اما انسان چارهساز است...نقد زبان و کرسیبندی رویدادهای کافهجغد و خیز و فرود کلاف روایت را به فرصتی دیگر می سپارم که بیشتر در قصة هاشمی درگیر اندیشهها بودم تا نقد تکنیکهای داستانپردازی و قصهنویسی. امیدوارم که برای این نویسنده، نشر کتاب «کافهجغد» آغازی پرشگون باشد، گام نخستی که گامهای محکمتر، سختهتر، پختهتر و دیدنیتری را به دنبال داشته باشد.