کتاب مجموعه داستان شبیه سی ساله ها نوشته زهره ضیایی(یلدا)انتشارات گفتمان اندیشه معاصر
140,000 تومان
مجموعه داستان شبیه سی ساله ها کتابی است که یازده داستان را دربرگرفته است
این مجموعه داستان با نثری روان مخاطب را به راحتی به دنبال خود می کشاند.
مجموعه داستان شبیه سی ساله ها از درون مایه یک بحران سخن می گوید و به دنبال انتقال تجربه ها به مخاطب است. نویسنده در مقدمه کوتاه این کتاب نوشته است:
حالا که بعد از حدود بیست ویک سال نوشتن، تصمیم گرفتم کتابی واقعی با قلم خودم داشته باشم احساس میکنم که اصلاً چیزی از نویسندگی بلد نیستم و هرچه که بیشتر روی متنها و نوشتههایم نگاه میکنم از قلم دست گرفتن و کاغذ سیاه کردن ناامید میشوم. اما خب باید جواب دلم را یک جوری میدادم، پس همین بهانهای شد برای چاپ حرفهای دلم توی یک عالم کاغذ که بشود اسمش را کتاب گذاشت. آرزو میکنم این اثر کمی تا قسمتی برای نگاه زیبای خواننده جذاب باشد. هر قصهای ریشه در ماجرایی واقعی دارد و با کمی تخیّل همراه شده است. ضمنا تمام اسامی را تغییر دادهام.
حس خوب این نوشتهها را تقدیم میکنم به همهی کسانی که انگیزهای شدند تا بنویسم و با حرفها یا کتابها یا رفتارها و با زندگیهایشان الهامبخش من بودند؛ دلم میخواست نام تک تک شان را اینجا بیاورم و از آنان تشکر کنم.
***
نجوا با کاکتوس
به بهانه انتشار مجموعه داستان«شبیه سی سالهها» نوشته زهره ضیایی«یلدا»
مجموعه داستان شبیه سی سالهها به تازگی توسط انتشارات گفتمان اندیشه معاصر منتشر شده است.
این مجموعه، یازده داستان را دربردارد که راوی در آن به حوادثی توجه کرده است که هم از نظر زمانی حول و حوش سی سالگی دور می زند و هم به اتفاقات پیرامونی همین دوران پرداخته است.
داستانها به ظاهر اتفاقات روزمره ای هستند که هر کسی می تواند با آن درگیر باشد اما نویسنده با پرداخت مناسب توانسته هر کدام از آنها را به تشخص ویژه ای بدل کند تا کشش داستانی، خواننده را تا انتها با خود همراه نماید.
داستانها بر محور زن و روابط زنانه شکل گرفته است. هنوز فضای سنتی
در این داستانها حاکم است و نوعی نوستالوژی خانواده پرجمعیت با روابط پیچیدهاش را نشان می دهد.
در این داستانها اگر چه زنان نقش اساسی دارند اما به همان دلیل سنت حاکم بر داستان، زن در پس سایه مرد نقش آفرینی می کند.
در نخستین داستان این مجموعه با عنوان«دختر عمو» راوی در یک درد دل زنانه به رازهای یکی از شخصیتهای داستان پی می برد و وضعیت سرد زوجی را تصویر می کند که در ظاهر همگان تصور دیگر از آنها دارند. در بخش از این داستان می خوانیم:
« ...من رفتم پشت پنجره و از لای پرده به تنها قسمت زیبای خانهی پونه زل
زدم. گنجشکها کنار باغچه روی زمین میپریدند و از آبی که در کندهکاریهای سنگ فرش حیاط مانده بود میخوردند. پرده را آرام کنار زدم... همه شان پر زدند و رفتند روی دیوار نشستند...»
آن وضعیت سرد افسرده در همین توصیف حیاط و گنجشکها به تصویر درآمده و به خوبی نشانگر حوادثی است که اتفاق می افتد.
«...همینطور که پونه صحبت میکرد، من روی برگهای نرم شمعدانی دست میکشیدم و به خارهای تیز کاکتوسها نگاه میکردم...»
در داستان «مادر بی مادر» نیز استیصال ناشی از بی پشتوانگی به خوبی به تصویر کشیده شده است.
« ...یکی از همان روزهای نسبتاً مایوس کننده که قلبم تصمیم گرفته
بود نتپد و مرا تبدیل کرده بود به یک مردهی متحرک و حال خوشی نداشتم، دوست صمیمی مادرم به منزل ما آمد. با دیدن او و گلهای مورد علاقهی مادر در دستش، یادم افتاد که چقدر این دوتا با هم خوب بودند. برای هم گل میخریدند و ساعتها در کنار یکدیگر گپ میزدند و در آغوش هم خندههای از ته دل، سر میدادند. مرا که دید گلها را بیمقدمه هُل داد توی بغلم و دستانش را جلوی صورتش گرفت...»
« لزومی نداشت پروازم بالای ابرهای آسمان عشق را برای کسی بگویم. همین که فربد کنارم بود و حس میکردم زندگی یعنی فقط همین با هم بودنهای ما دوتا، کافی بود. نزدیک به یک سال ونیم شد که دور از چشم خانواده و فقط با همراهی مادرهایمان با هم رابطه داشتیم و مثلاً نامزد بودیم.
آن دوران بهترین روزهای نفس کشیدن من و لمس واقعی زندگیم بود.
آنچنان دنیا زیبا بود و به کام من میچرخید که برای یک لحظه هم فکر جدایی را نمیکردم.
اما جدایی فکر ما را کرده بود، آمد و مثل سیل همهی مرا، امیدم، عشقم، جانم، شوق زیستنم، و هرچه آرزو داشتم با خودش برد.
فربد برای ماموریت کاری باید میرفت خارج از کشور، میگفت یک سال نشده برمیگردد. پدرش به اجبار او را فرستاده بود و نمیگذاشت برای استراحت یا برای دیدنشان هم که شده چند روزی به ایران بیاید.
دلم خیلی برایش تنگ میشد. به امید اینکه وقتی برگشت، ازدواج میکنیم و هر دو کنار هم کار میکنیم، خانه میسازیم و همهی رویاهایمان را با هم به دست میآوریم، خوب درسم را خواندم و دوری از او را تحمل کردم.
دلم به سوگندهایی که خورده بودیم گرم بود. خیالم راحت بود که ما برای هم آفریده شدهایم و من خوشبختترین زن روی زمین خواهم شد.
یک سال گذشت، چند ماه بعد از آن هم تمام شد. در طول این مدت فقط دو سه بار توانسته بودم با او صحبت کنم. بالاخره یک روز مادرش آمد و گفت که همسرش شرکت را واگذار کرده و قرار است هر دو به فربد ملحق شوند. ما اسمش را گذاشتیم مهاجرت، ولی خودش میگفت کمی میمانیم و برمیگردیم.
مادرم دلهرهی این را داشت که نکند یک روز فربد بخواهد من هم پیش آنها بروم اما این فقط یک تصور ساده و معصومانه بود.
آنها رفتند و کسی هم پشت سرشان آب نپاشید.
مادر فربد آنقدری معرفت داشت که با مادرم تماس گرفت و با یک عالم عذرخواهی و ابراز تاسف از بلاتکلیفی نجاتمان داد. از اقامت دائمیشان گفت و از نامزد فربد و از قسمت و سرنوشت و دنیا و عشقهای بچگانه و از هر کوفت و زهرماری که دلش خواست حرف زد. »
داستان شبیه سی ساله ها داستان روزمرگی های نسلی است که میان قراردادهای سنت و جذابیتهای مدرنیته معلق مانده است.گاهی به دامان این چنگ می زند و گاهی به تیزی آن دست می کشد.
داستانهای چه زود بزرگ شدیم، کار مهم من، موثر و ماندنی و...از دیگر داستانهای این مجموعه خواندنی است.